جدول جو
جدول جو

معنی بریان شدن - جستجوی لغت در جدول جو

بریان شدن
(مُآ کَ لَ)
برشته شدن. کباب شدن. انشواء. (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تقلّی. (از تاج المصادر بیهقی). نضج. (از دهار) :
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ تو گریان شود.
فردوسی.
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم.
فردوسی.
در دلو نور افشان شده، زآنجا بماهی دان شده
ماهی ازو بریان شده، یکماهه نعما داشته.
خاقانی.
گاهی ز جان بیجان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگرسان شدم هر دم دگرگون آمدم.
عطار.
و رجوع به بریان شود.
- بریان شده، کباب شده. برشته شده. مشوی. مشویه. و رجوع به بریان شود.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بریان کردن
تصویر بریان کردن
تف دادن، کباب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریشان شدن
تصویر پریشان شدن
پراکنده شدن
مضطرب شدن
آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، آشوفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(فُ گُ سَ دَ)
خراب شدن. انهدام پذیرفتن. منهدم شدن:
ز بیداد شهری که ویران شده ست
گذرگاه گوران و شیران شده ست.
فردوسی.
که این بوم آباد ویران شود
ز آشوب ایران چو پیران شود.
فردوسی.
نباید که این خانه ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود.
فردوسی.
موش تا انبار ما حفره زده ست
وز فنش انبار ما ویران شده ست.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 379).
یک نالۀ مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد.
محمدکاظم قمی (از تذکرۀ نصرآبادی ص 364)
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ رِ تَ)
به راه افتادن. جریان یافتن. رونق گرفتن: البتگین ترکی خردمند بود و ممیز او را عزیز کرد و دیوان رسالت بدو تفویض فرمود و کار او گردان شد. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ کَ دَ)
گریختن. فرار کردن:
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خسته از تیر و تیره روان.
فردوسی.
بسی عذرخواهی نمودش که زود
گریزان شو و جان ببر همچو دود.
سعدی (بوستان).
و از صحبت خلق گریزان شود. (مجالس سعدی)
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ گَ دَ)
معالجه شدن. علاج شدن. مداوا شدن:
چشم بادم همه بیماری و باز
همه درمان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
، چاره شدن
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
فرمان صادر شدن. مانند حکم شدن. (از آنندراج). مقابل فرمان کردن. رجوع به فرمان کردن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ دی دَ)
قربانی. به گرد سر کسی گردیدن. به گرد فلان کس رفتن، بلاچین شدن. بلاگردان شدن. (مجموعۀ مترادفات). قربان گردیدن:
بر گرد فسون سازی نیرنگ تو گردم
قربان سر آشتی و جنگ تو گردم.
ملک قمی (از مجموعۀ مترادفات)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ کَ دَ)
بانگ و فریاد برآوردن. شور و غوغا کردن. غریوبرآوردن. غریو کردن. رجوع به غریو شود:
پس تل درون، هر سه پنهان شدند
از اندیشۀ جان غریوان شدند.
فردوسی.
ز صندوق پیلان خروشنده نای
غریوان شده زنگ و کوس و درای.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ)
بیمناک شدن. خائف شدن:
کودکان اول ببانگ زندگان ترسان شوند
چون برآید روزگاری طبع در هیجا شود.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 132)
لغت نامه دهخدا
(نُ ضُوو)
برون شدن. خارج گشتن. خارج گردیدن. خروج. برون رفتن:
اندر آمد مرد با زن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب.
رودکی.
ای شعیب با اهل حق از میان ایشان بیرون شو. (قصص الانبیاء ص 95). فرمان خدا چنین است که از زمین مصر بیرون شوید. (قصص الانبیاء ص 119).
چادر بسر آورد و فروبست سراویل
بیرون شد و این قصه بنظمم سمر آمد.
سوزنی.
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
درکدامین شهر میبودی تو بیش.
مولوی.
رجوع به برون شدن شود.
، درون رفتن. دررفتن:
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
، رهائی یافتن. نجات یافتن. خلاص یافتن:
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن.
فردوسی.
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار.
مولوی.
دانی چرا نشیند سعدی بکنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد.
سعدی.
، منقضی شدن. بگذشتن: او (خدای تعالی) داند که منتهای این جهان چند است و کی بیرون شود. و رستخیز کی بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد. (چهارمقاله)، دور شدن:
چو بیرون شد از کاروان یکدو میل
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل.
سعدی.
، کنایه از هلاک شدن. مردن:
چوبیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار.
فردوسی.
، مبرّی شدن. پاک و منزه شدن:
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چو افزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
ابوشکور.
، خروج کردن. (یادداشت مؤلف).
- از خود یا خویشتن بیرون شدن، از جا دررفتن. خشمناک گشتن. غضب آوردن. (یادداشت مؤلف) :
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو.
شرف شفروه.
بر او خواندم سراسر قصۀ شاه
چنان کز خویشتن بیرون شدآن ماه.
نظامی.
- ، دل از دست دادن. شیفته شدن.
- ازدست بیرون شدن، از دست رفتن. خارج شدن از اختیار:
چوکار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم.
چو پای از جاده بیرون شد چه منع از رفتن راهم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ شاطْ طَ)
دستوری دخول. اجازۀدرآمدن داشتن. بار یافتن. بحضور پادشاه یا امیری رفتن. رجوع به بار یافتن. باریابی. باریاب گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ آ مَ رَ)
کباب کردن. برشته کردن. پختن. تف دادن. اشتواء. اطباخ.افتئاد. اکشاء. انضاج. حنذ. تشویه. شی ّ. طجن. طهو. طهی. طهیان. قلو. قلی. کشی:
از آن پس که بی توش و بی جانش کرد
بر آن آتش تیز بریانش کرد.
فردوسی.
بر آتش چو یابمش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم.
فردوسی.
بر آتش یکی گور بریان کند
هوا را به شمشیر گریان کند.
فردوسی.
اگر بریان کننده (بط و مرغابی را) بهتر باشد، الا به بخار بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند بهتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر در تنور به بخار آب بریان کنند (گوشت خرگوش را) هم نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟
خاقانی.
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری.
سعدی.
حنذ، بریان کردن گوسپند اندر زمین. (دهار). خمط،بریان کردن گوشت را یا نیک نپختن آن را. (از منتهی الارب). صلی، در آتش بریان کردن. (دهار)، استرانی که به هر دوازده میل برای سواری نامه بر سلطان مرتب دارند، و آن معرب دم بریده باشد. (منتهی الارب). از بریده دنب، به معنی استر که فرستاده را برد. (از مفاتیح العلوم)، پیغام بر و نامه بران سوار بر ستور برید. (منتهی الارب). پیک. (دهار). آنکه او را بشتاب جایی فرستند. (شرفنامۀ منیری). قاصد و نامه بر، و گویند که آن معرب بریده دم است و آن استری باشد یا اسب که دم او را ببرند برای نشان و بعضی گویند که تیزرفتار میشود و بمقدار دو فرسنگ نگاه دارند بجهت خبر بردن سلاطین، و الحال آن شخص را گویند که بر آن سوار شده خبر برد، بلکه بدین زمان هر نامه برو قاصد را گویند که چالاک باشد. (از غیاث). فرستاده که بر استر برید است. (از مفاتیح العلوم). سابق بر این مقرر بوده که در فاصله دوازده میل برای سواری نامه بران سلطان استری میگذاشتند، چون نامه بر میرسید بجهت نشان که معلوم شود آن استر به نامه بر داده شده دم آن را میبریدند و بریده دم میشد و آن رونده را بتدریج برید خواندند و عرب ضم آنرا فتح نموده برید بمعنی رسول استعمال کردند و برید معرب است. (انجمن آرا) .ظاهراً اصل آن از کلمه لاتینی وردوس گرفته شده به معنی چارپای چاپار و اسب چاپار و سپس به معنی پیک، بعدها به اداره و دستگاه چاپار و عاقبت بر منزلی که بین دو مرکز چاپار است اطلاق گردید و این منزل در بلاد ایران دو فرسنگ سه میلی و در ممالک غربی اسلامی چهار فرسنگ سه میلی است. (از دایره المعارف اسلام). مؤلف تفسیر الالفاظ الدخیله فی اللغه العربیه آنرا از ’بردن’ فارسی گرفته و ابن درید آنرا عربی دانسته و صحیح آن قول دایره المعارف اسلام است. (از حاشیۀ معین بر برهان قاطع). رسول و فرستاده، از آن جمله است که گویند ’الحمی بریدالموت’، یعنی تب پیک و رسول مرگ است. (از اقرب الموارد). قاصد پیاده. (ناظم الاطباء). پست. پیک مستعجل. چاپار. چپر. سامی. فیج مستعجل. قاصد. نعامه. نوند. راجع به تاریخ برید در جاهلیت و اسلام رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 180 و دایره المعارف فارسی شود:
ای برید شاه ایران تا کجا رفتی چنین
نامه ها نزد که داری باز کن بگذار هین.
فرخی.
هدهدک پیک بریدیست که در ابر تند
چون بریدانه مرقع بتن اندر فکند.
منوچهری.
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر
زی شرف کامسال اهل شام و ایران دیده اند.
خاقانی.
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت
چون آب دردوید و چو آتش زبان کشید.
خاقانی.
چو هدهدی که سحر خاست بر سلیمان وار
مبشر دم صبح آمد و برید صبا.
خاقانی.
از در سید سوی گبران رسید
نامۀ پرّان و برید روان.
خاقانی.
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرمانده آذرآبادگان.
نظامی.
بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیده ست اینچنین مرد.
نظامی.
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم.
نظامی.
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
حافظ.
- برید حضرت، جبرئیل. (یادداشت دهخدا).
- برید خوش، نوید قاصد خوش خبر. (ناظم الاطباء).
- برید فلک، کنایه از ماه است که قمر باشد و سریعالسیر است. (از برهان) (از غیاث).
- ، ستارۀ زحل. (از برهان) (آنندراج).
- خیل البرید، اسبان چاپاری. (ناظم الاطباء). و رجوع به خیل البرید شود.
- سکهالبرید، محله ای در خوارزم، و منسوب به آن را بریدی گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به سکهالبرید شود.
- صاحب البرید، فرستندۀ رسول. (منتهی الارب). آنکه پیکان او فرستد. (مهذب الاسماء). نظیر رئیس پست در تداول امروز. رجوع به صاحب برید درردیف خود شود: صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93).
- صاحب بریدی، شغل صاحب برید. منصبی نظیر ریاست پست امروز: که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن بوعبداﷲ به بلخ و صاحب بریدی بروزگار سخت خواجه. (تاریخ بیهقی).
- نائب برید، معاون صاحب برید. شغل صاحب بریدی هر شهر بنام یکی از اعیان و رجال بود و اونائبی از جانب خود به آن شهر می فرستاد.
، متصدی پست. متصدی برید: چون خواجه نامۀ برید و نسخت پیغام را بخواند گفت... (تاریخ بیهقی ص 329). نامه رسید از برید وخش... (تاریخ بیهقی ص 569).
تا تیر و مه تفحص احوال تو کنند
مه شد برید و تیر دبیر اندر آسمان.
سوزنی.
، دو فرسخ یا دوازده کرده یا مسافت دو منزل. (منتهی الارب). مسافتی بطول دو فرسخ که در آخر آن مرکب را بدل کنند. (از مفاتیح العلوم). اصل آن به معنی رسول و پیک است آنگاه بر مسافتی که پیک طی می کند اطلاق شده است و آن دوازده میل است. (از اقرب الموارد). ج، برد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، پروانک، که دو منزل پیشاپیش شیر ندا و انذار کند. (منتهی الارب). فرانق. سیاه گوش. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پراکنده گشتن. متفرق و متشتت شدن. تقسﱡم. تفّرق. افشان شدن. بباد داده شدن. تذعذع. تبدﱡد. تحترف. برقشه. اصداع. تصدّع:
مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو
کز او مدام پریشان شده ست دانۀ نار.
فرخی.
حکیما ز بهر تو شد در طبایع
جواهر نه از بهر ایشان پریشان.
ناصرخسرو.
، تنگدست و گدا شدن. بدبخت شدن. مضطرب شدن. التدام، مضطرب شدن. لمط
لغت نامه دهخدا
(مُ آمْ مَ)
بریان شدن. کباب شدن. برشته گشتن:
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان.
نظامی.
و رجوع به بریان و بریان شدن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ)
لخت شدن. برهنه شدن. عور شدن. و رجوع به عریان شود:
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که از لباس چو آدم همی شود عریان.
فرخی.
گفتم ار عریان شود او در عیان
نی تو مانی نی کنارت نی میان.
مولوی.
صبح تیغش تا بباغ سینه عریان میشود
خون ز زخمم همچو رنگ از گل نمایان میشود.
بیدل (از آنندراج).
حسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگرد
بوی خون می آید از تیغی که عریان می شود.
صائب (از آنندراج).
، مبری شدن. دور شدن:
از نعمت تو گردد پوشیده
هر کس که از خلاف توشد عریان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به گریه افتادن. گریستن و زاریدن:
به هامون درون پیل گریان شود
به جیحون درون آب بریان شود.
فردوسی.
چنان تنگ شد بر دل من جهان
که گریان شدم آشکار و نهان.
فردوسی.
زمانی بسالوس گریان شدم
که من ز آنچه گفتم پشیمان شدم.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ویران شدن
تصویر ویران شدن
خراب شدن بایر شدن: (وآن شهر از مدتی مدید بازچنان ویران شده بود که نه از عماراتش اثری مانده و نه غیر از حشرات الارض در آن دیار می نمود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون شدن
تصویر بیرون شدن
بیرون رفتن خارج گشتن مقابل اندر شدن داخل گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیار شدن
تصویر بسیار شدن
افزون شدن زیاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریان شدن
تصویر گریان شدن
بگریه افتادن گریستن: رسوا شده عریان شده دشمن برو گریان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریان کردن
تصویر بریان کردن
تف دادن کباب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبران شدن
تصویر جبران شدن
شیانیدن تلافی شدن (خسارت و مانند آن)، جوش خوردن استخوان شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
پراگنده شدن افشان شدن بباد تفرق داده شدن متفرق و متشتت شدن تقسم تفرق، تنگدست شدن گداشدن بدبخت شدن مضطر شدن، مضطرب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریوان شدن
تصویر غریوان شدن
بانگ و فریاد بر آوردن غریو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان شدن
تصویر فرمان شدن
صادر شدن فرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریزان شدن
تصویر گریزان شدن
گریختن فرار کردن: بطریق خدعه و فریب گریزان شد
فرهنگ لغت هوشیار
متحرک شدن حرکت کردن براه افتادن جریان یافتن: الپتگین ترکی خردمند بود و ممیز او را (اسکافی را) عزیز کرد و دیوا رسالت بدو تفویض فرمود و کار او گردان شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون شدن
تصویر برون شدن
بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآن شدن
تصویر برآن شدن
تصمیم گرفتن
فرهنگ واژه فارسی سره
برشته کردن، بلال کردن، تف دادن، کباب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرگشته شدن، متحیر شدن، حیرت زده گشتن، سرگردان شدن، مبهوت گشتن، مات شدن، هاج وواج شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گر بیند که جایگاه آبادان بیفتاد و خراب شد، دلیل کند که به اهل آن جایگاه، بلا و مصیبت رسد. اگر بیند که وسمه را بکند و بینداخت، دلیل است که از غمها برهد. اگر بیند که وسمه به زن خود داد، دلیل است که از یکدیگر جدا شوند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
برشته کن
فرهنگ گویش مازندرانی